شهید بستانپور به روایت محمدصادقی

ساخت وبلاگ

با هم به سوسنگرد رفتیم...
یاد عقب نشینی و آخرین دیدار من با بستانپور درون خانه ای تاریک. با شکم گرسنه..... او که از همه شجاع تر بود و نترس تر....

روزی که از من دعوت کرد تا عضو انجمن شوم.
حالا من آمده ام و او نیست. و دوستان مرا جانشین او کرده اند و مسئولیت انجمن اسلامی دانش آموزان مدرسه (مدرسه شهید غلامرضا بستانپور واقع در خیابان شریعتی فعلی- این مدرسه پیش از انقلاب اسلامی به نام مدرسه شاپور معروف بود. با پیروزی انقلاب اسلامی نام آن به شهید سعید محسن تغییر یافت و در سال 59 پس از شهادت شهید بستانپور به نام ایشان شد.) را به من سپرده اند.
انجمنی که اساساً فعالیت هایش در چند جبهه بود. یکی کلاسهای قرآن و عقیدتی و ایدئولوژی بود. که آقایان بخرد و اسدزاده و بعضی دوستان دیگر داشتند. گاهی اوقات تحلیل سیاسی هم داشتیم. شاید به این اسم نه مثلاً اسمش خبر یا چیزی شبیه آن بود. یکی بخش نظامی بود که بعداً به مرور زمان با بسیج یکی شد. که ابتدا دکتر حاج کاظم پدیدار مسئول آموزش بود و بعد مسئول همین بخش نظامی شد . یک بخش دیگر هم مبارزه با گروهکهای سیاسی بود.
وقتی بستانپور بود، آنها خیلی جولان می دادند. کلاسها را تعطیل می کردند. کتک کاری راه می انداختند. زیرا در شهرهایی که دانشگاه داشت در دانشگاه شلوغ می کردند و جاهایی که نداشت مثل کازرون مدارس را به شلوغ بازار تبدیل کرده بودند.
هم چپ ها بودند هم منافقین هم پیکاریها.
هر روز در مدرسه درگیر داشتیم.
روزنامه توزیع می کردند. سخنرانی و میتینگ میگذاشتند. ما هم با مسئولیت شهید بستانپور با آنها مقابله می کردیم.
من بودم و شهید صفر غلامی و شهید مهدی کوزه گری و صادق یوسفعلی و بهرام گلستان و شهید سهیلی و ...
اما بعد از این که از سوسنگرد آمدیم دیگر مدرسه داشت از آن حالت خارج می شد. گروه نظامی انجمن کم کم شکل گرفته بود.
کارهای بدنسازی و رژره و ... را شکل می دادیم.
در واقع می شود گفت در کازرون، انجمن هسته اولیه بسیج بود. و با تشکیل شاخه نظامی، انجمن شد حلقه اول بسیج. کسانی مثل مرتضی اخگر، کاظم پدیدار، محسن داودی، شهید غلامرضا بستانپور، شهید صفری، شهید غلامی، شهید جوکار ( از بچه های جروق) و ... تماماً کسانی بودند که حالت نیمه نظامی داشتند و با سپاه در ارتباط بودند. بعداً همین ها وارد بسیج شدند و اولین نیروهای بسیجی بودند.
ما با شهید بستانپور از طرف انجمن می رفتیم پادگان زیر نظر سرهنگ حجازی آموزش می دیدم.
بستانپور آدم بسیار پر تحرکی بود. هم اهل نماز و تعبد بود هم اهل سیاست و هم اهل فرهنگ و هم اهل فعالیتهای رزمی نظامی .
خالصانه با همه وجودش کار می کرد.
اما در مورد سوسنگرد آن چه مهم است روح حاکم بر سوسنگرد بود. بیشتر از این که اسلجه کار کند ( اسلحه ما ام- 1 بود ) و این آخری ها مثلاً می شد کلاش .
خمپاره هم که اصلاً نداشتیم. اصلاً باید بگویم خمپاره را نمی شناختیم. ما با آموزشهای بسیار ساده و سطحی رفتیم و آن جا خیلی چیزها را یاد گرفتیم.
اما این روح مقاومت، ایثار، ارادت به امام بود . همه می گفتند ما باید فدای امام بشویم. فدای انقلاب بشویم.
چیزی که سوسنگرد را نگه داشت همین ایستادگی بچه ها با دست خالی بود. مقاومت شان با ایمات متکی به خدا بود. اخلاصشان بود.
کسی به فکر این نبود که چه بدست می آوریم به فکر این بودند که چه چیزی را باید بگذاریم تا سوسنگرد بماند.
همه اینها شاید یه هفته ای طول کشید از زمانی که وارد شهر شدیم تا آزادسازی حصر سوسنگرد و در تمام این مدت با کمترین غذا و امکانات می ساختیم.
نه آب بود نه غذا.
اما هیچ کس احساس ضعف نمی کرد چون فرزند رمضان و محرم بودند. چون اتکایشان به نور ایمانشان بود و چون توکل شان به خدا بود. برگ سبز و زرد...
ما را در سایت برگ سبز و زرد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4asadzadef بازدید : 246 تاريخ : شنبه 14 مرداد 1396 ساعت: 20:30